امروز باران بارید
صدای هق هق خداوند را می شنیدم
اشک هایش که فرو می امد
برای لحظاتی خودم را فراموش کردم
نشستم و گریه خدارا نگاه کردم
میدانستم چندوقتی است دلش خیلی گرفته.
اما انگار بغض گلویش را فشار میداده
خدایا
صدایم را میشنوی؟؟
گل های باغچه ما امروز لبخند زدند از اشک تو
مادرم سجده شکر به جا آورد
فکرکنم فقط چندنفر بودند که همراه تو گریستند.
میتوانی فکر کنی تنها نیستی
درست است تو خدایی و من بنده
اما همین که اشک هایمان با هم میریزد یک دنیا دوستی است.
درباره این سایت